میخوای یه چیز مسخره برات تعریف کنم؟ هفتههاست از خونه بیرون نرفتم. مهتابی اتاقم سوخته و مهتابیهای نو روشن نشدن و نیاز به تعمیر داره. بعضی وقتها احساس میکنم که ممکنه بین دیوارای اتاقم له بشم و وقتی توی تاریکی روی تختم دراز میکشم میون بیداری کابوس میبینم که یه سری پیچک خاردار دورم میپیچن و من رو درون تشک فرو میبرن. دیروز بابت یه پیادهروی یک ساعته هزار بار مواخذه شدم و روز قبلش بهخاطر خریدن دو جلد کتاب. دیشب تا صبح زیر میزم نشستم و گریه کردم. امشب سه نفر از اقوام که هر سه به طور مستقیم با بیمارای مبتلا در ارتباط بودن اومدن خونهمون مهمونی. از اتاقم بیرون نرفتم با شنیدن صدای بگو بخندهاشون حتی بیشتر هم گریه کردم. ناخنهام کف دستهامو خراش داده، معدهام درد میکنه، شونه و دستها و سرم هم. عذاب کشیدنم مهم نیست، حتی نمیتونم در موردش غر بزنم. محبورم تحمل کنم، ولی راستش رو بخوای خیلی درد داره. از مردن خودم نمیترسم، مرگ پدر ومادرم فقط از یه جنبه برام ترسناکه، اگر چیزیشون بشه مجبور میشم مسئولیت زندگی یه بچه ده ساله رو قبول کنم. میفهمیچقدر ترسناکه؟ من حتی نمیتونم مسئولیت یه گوشه از زندگی خودم رو قبول کنم و هر بار به جای فکر کردن به آینده، به مردن فکر میکنم که حتما کار آسونتریه.
واکس و پولیش با مواد نانوهشت ماه شد.